بهترین روز باب اسفنجی

ساخت وبلاگ
شخصیت اصلی کارتون باب اسفنجی است. ماجرای داستان در شهر زیردریایی بیکینی باتم جریان دارد. او در یک فروشگاه تهیه مواد غذایی همبرگر سرخ کن است و به کار نسبتاً ساده و یکنواخت خود بسیار علاقه‌مند است. شخصیت باب اسفنجی با رفتارهای بدور از هرگونه آلایش کودک بهترین روز باب اسفنجی...ادامه مطلب
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 110 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 20:21

نام و نام خانوادگی: پاتریک ستاره

شغل:( ندارد)

بهترین دوست:باب اسفنجی

علایق:خوردن و خوابیدن شکار عروس دریایی

بد ترین دشمن: (ندارد)

نام حیوان:(ندارد)

نام خانه: یک سخره دایره شکل

نام همسایه ها: اختاپوس - باب اسفنجی

سال تولد : ۱۳۶۷

سن :۲۵

ماه: اسفند

شخصیت: خنگ وتنبل

رنگ مورد علاقه: صورتی

بهترین روز باب اسفنجی...
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 128 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 20:21

نام و نام خانوادگی:اختاپوس هشت پا

شغل: صندق دار رستوران خرچنگ

بهترین دوست: خودش

علایق : زدن کلارینت و نقاشی کردن

بدترین دشمن: نداره ولی از روی ظاهر از همه بدش مییاد

نام حیوان: ندارد

نام خانه : اسم نداره ولی بیشتر شکل خودشه

نام همسایه ها: باب اسفنجی و پاتریک

سال تولد: ۱۳۶۷

سن:۲۵

ماه: ابان

شخصیت : اخمو 

رنگ مورد علاقه:ابی و سبز مخلوط

بهترین روز باب اسفنجی...
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 115 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 20:21

فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نو به خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك در حياط بود.در زدند. - چه كسي در مي زند؟ - يك نفر در را باز كند. يكي در را باز كرد.كسي با صداي شكسته اش گفت: من يك زن فقيرم.لباسي ندارم كه به تن كنم. فاطمه (سلام الله عليها) وقتي صداي زن فقير را شنيد گوشه در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت: از خانه رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم. دل فاطمه ((سلام الله عليها)) به درد آمد.نگاهش اول به پيراهن نو افتاد .بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فاطمه (سلام الله عليها) فكر كرد كداميك را بدهد. پيراهن نو براي عروسيش بود. ياد آيه خداوند در قرآن افتاد كه مي گفت:هرگز به نيكي نمي رسيد مگراين كه چيزي را كه دوست داريد(به فقيران)ببخشيد. فاطمه فوري پيراهن نو را برداشت.پشت در رفت و با مهرباني آن را به زن فقير داد. زن فقير خنديد.صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد.بعد با خوشحالي زياد از آنجا رفت. وقتي خبر به حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله)و حضرت علي (عليه السلام) رسيد آنها از كار فاطمه (سلام الله عليها) خوشحال شدند .طولي نكشيد كه جبرييل –فرشته بزرگ خدا- به خانه حضرت محمد (صلوات الله عليه و آ بهترین روز باب اسفنجی...ادامه مطلب
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 2:53

روزی ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود . چند بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند . روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است . كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! » كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . » گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد . ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد . دستش را به دیوار گرفت و آرام بهترین روز باب اسفنجی...ادامه مطلب
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 181 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 19:49

روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند. پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود.   زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها  فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری به سراغ او  آمد. مرد از همسرش علت بیماری را پرسید .  زن گفت : من می دانم که هیچ وقت نمی توانم از آن کاهو یی که پشت خانه امان است بخورم و می دانم که الان در هیچ جایی به غیر از آن باغ نمی توان کاهو پیدا کرد  و می دانم که بزودی می میرم . مرد خیلی نگران شد و تصمیم گرفت که به هر قیمتی که شده است آن سبزی را برای همسرش فراهم کند بنابراین یک شب مخفیانه به آن باغ رفت و از آن کاهو ها چید و به خانه برگشت و برای همسرش سالاد درست کرد زن آنرا خورد و حالش بهتر شد . اما عجیب بود که مرتب هوسش برای خوردن کاهو بیشتر می شد . مرد دوباره به باغ برگشت ولی این بار توسط جادوگر گرفتار شد . جادوگر در حالیکه از عصبانیت فری بهترین روز باب اسفنجی...ادامه مطلب
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 19:49

فاطمه (سلام الله عليها) در خانه يك پيراهن ساده داشت. پدر براي ازدواج او با علي (عليه السلام) يك پيراهن نو به خانه آورد.فاطمه (سلام الله عليها) به آن نگاه كرد.پارچه نرم و لطيفي داشت.آن را كنار گذاشت تا چند لحظه بعد بپوشد.اتاق فاطمه (سلام الله عليها) نزديك در حياط بود.در زدند. - چه كسي در مي زند؟ - يك نفر در را باز كند. يكي در را باز كرد.كسي با صداي شكسته اش گفت: من يك زن فقيرم.لباسي ندارم كه به تن كنم. فاطمه (سلام الله عليها) وقتي صداي زن فقير را شنيد گوشه در اتاق را باز كرد. زن فقير گفت: از خانه رسول خدا يك لباس كهنه مي خواهم تا به تن كنم. دل فاطمه ((سلام الله عليها)) به درد آمد.نگاهش اول به پيراهن نو افتاد .بعد به پيراهن ساده اي كه در تنش بود. فاطمه (سلام الله عليها) فكر كرد كداميك را بدهد. پيراهن نو براي عروسيش بود. ياد آيه خداوند در قرآن افتاد كه مي گفت:هرگز به نيكي نمي رسيد مگراين كه چيزي را كه دوست داريد(به فقيران)ببخشيد. فاطمه فوري پيراهن نو را برداشت.پشت در رفت و با مهرباني آن را به زن فقير داد. زن فقير خنديد.صورتش را به طرف آسمان گرفت و دعا كرد.بعد با خوشحالي زياد از آنجا رفت. وقتي خبر به حضرت محمد (صلوات الله عليه و آله)و حضرت علي (عليه السلام) رسيد آنها از كار فاطمه (سلام الله عليها) خوشحال شدند .طولي نكشيد كه جبرييل –فرشته بزرگ خدا- به خانه حضرت محمد (صلوات الله عليه و بهترین روز باب اسفنجی...ادامه مطلب
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 117 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 19:49

دشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به  هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به  هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند  و  از هر خانه چیزی  بدزدند به طوری که آن چیز نه  زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود  و  هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر  مکانی که  دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید. روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف  ما  تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور  وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ  دور هم جمع شدند. نفر اول گفت: درست است که  در  زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز بهترین روز باب اسفنجی...ادامه مطلب
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 179 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 19:49

در صبح زیبایی در بیگیلی باتم باب از خواب بیدار شد و گفت : سلام گری حلزون دوست داشتنی من !! امروز بهترین روز زندگیم است میدونی چرا؟ اول میرم رستورزان خرچنگ و بعد هم میرم پیش سندی و باهاش کاراته میکنم سپس با پاتریک میرم برای گرفتن عروس دریایی و اخر شب هم با همه ی دوستام جمع میشیم و کنسرت اختاپوس را میبینیم. باب به رستوران رفت  اما دید که اقای خرچنگ گریه میکنه! باب گفت چی شده؟ او جواب داد : ببین این جانوران موذی همه چیز میخورند و من مجبور شدم در رستوران را ببندم .  ناگهان جانوران موذی شلوار باب راهم خوردند!! اما او با دماغش برای انها اهنگ زد و انها هم پشت سر باب به راه افتادند!! اقای خرچنگ به باب گفت: همینطور ادامه بده. باب رفت و رفت تا اینکه از خستگی خوابش برد جانوران نیز خوابیدند. ناگهان باب بیدار شد تا به خانه ی سندی برود  . وقتی به انجا رسید سندی گفت: باب متاسفانه من وقت کاراته ندارم سقف خانه ام سوراخ شده است و از ان اب می اید. اما باب که عاشق کاراته بود به حرفش گوش نداد و رفت تا سندی رابزند اما سندی باب بیچاره را به طرف سقف پرتاب کرد و ناگهان دید که دیگر سقف چکه نمیکند. او حوله ای روی سوراخ سقف گذاشت  تا دیگر از ان اب نیاید .  سپس باب پیش پاتریک رفت تا عروس دریای بگیرد اما دید که پاتریک تورش شکسته بود. باب مهربان گفت بیا تور مرا بگیر .شانس اوردی که من تور قدیمی ام را اورده ام . خ بهترین روز باب اسفنجی...ادامه مطلب
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 146 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 19:49

گربه ی خاکستری گفت: من می خوام از درخت بالا برم و یک پرنده شکار کنم.گربه ی قهوه ای همان طور که سرش را می خاراند گفت: از کجا بفهمیم روی درخت پرنده ای هست یا نه؟گربه ی نارنجی گفت: اول از همه باید از درخت بالا بریم.سه گربه به سمت جنگل رفتند و کنار یک درخت بزرگ بلوط ایستادند.گربه ی خاکستری گفت: این که خیلی بزرگه من نمی تونم از اون بالا برم.گربه ی قهوه ای گفت: خاکستری راست می گه. ممکنه 20 تا گنجشک روی درخت باشه ولی ما هیچ وقت نمی تونیم بالای درختی به این بزرگی بریم.نارنجی به یک درخت کوچکتر اشاره کرد و گفت: این یکی چطوره؟قهوه ای گفت: من فکر کنم می تونم بالای این یکی برم.هر سه گربه به سمت درخت دویدند و خاکستری اول از همه بالا رفت. قهوه ای هم پشت سرش می رفت. خاکستری روی یک شاخه رفت. هر چه اون بیشتر جلو می رفت شاخه خم تر می شد. وقتی قهوه ای هم پایش را روی همان شاخه گذاشت شاخه به زمین نزدیک تر شد. خاکستری گفت: من می تونم گل ها را بگیرم.قهوه ای هم روی شاخه وارونه شد و دمش به چمن های روی زمین می خورد.نارنجی که هنوز بالای درخت نیومده بود گفت: این درخت خیلی کوچیکه. هیچ پرنده ای لونه اش را روی این درخت نمی سازه، بهتره برگردیم.گربه ی خاکستری خودش را ول کرد و با سر روی گل ها افتاد.گربه ی قهوه ای هم خودش را رها کرد و با دمش روی چمن ها افتاد.نارنجی گفت: فکر کنم امروز روز خوبی برای شکار گنجشک نیست. به بهترین روز باب اسفنجی...ادامه مطلب
ما را در سایت بهترین روز باب اسفنجی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shainaalaii بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 19:49